همین نزدیکی ها (۵)

ساخت وبلاگ
دلش خیلی چیزها میخواست .... مثلا یک ماشین که مادرش را راحت تر دکتر ببرد ... وگاهی جمعه ها با مادر به بالاشهر بروند و هوای خنک بخورند .... یک مغازه اجاره کند و دستگاه تراشی بخرد و ایده های خودش را طراحی و تولید کند .... وقتش را با گوش دادن به اراجیف اوس محمود تلف نکند .... و یک حال خوب ... تا به دختر سیاه چشم چادری فکر کند .... امان از جوانی .... چه دلخواسته های دور ودرازی !!!!! 

امروز به دستور اوس محمود یک قالب تزریق قدیمی را جلوی مغازه گذاشته و با نفت شستشو میداد .....

سرش پایین و غرق در افکارخود و مشغول کارش بود ....

یک کیسه نایلکس بزرگ و مملو از میوه و سبزی کنار قالب یهو رو زمین گذاشته شد ... 

سرشو بلند کرد .... دخترک سیاه چشم درحالیکه نفس نفس میزد داشت چادرش را مرتب میکرد .... هنوز هم دو گیس بافته اش چون یال هایی شبق گون حسی از جسارت و اعتراض را به چشم میکشیدند .... لبخندی به کارن زدو گفت ببخشید ... سنگینه ...دستم از نا رفت ..... 

کارن بی اختیار گفت سلام .... خسته نباشید ... کمک کنم ... بیارم براتون ؟ ... دختر با عجله کیسه را برداشت و گفت نه نه خیلی ممنون .... راهم دور نیست میبرم .... و بلافاصله براه افتاد....

کارن رفتنش را از پشت سر تماشا میکرد .... کیسه بزرگ با چادر دخترک سر جنگ داشت ... مثل بچه لجوجی که میخواهد دست مادرش را رها کند هی به پروپاو چادر دخترک می پیچید  .... 

دخترک کشان کشان دورشد .... و کارن با خود میاندیشید ... چادر دخترک چه قرابت وسیعی با دردهای خودش دارد ... با غربت اقلیت بودنش ... بامجسمه مادونا که گوشه ای از تاقچه خانه را به خواسته مادر اشغال کرده اما .... هیچ خیر و سودی ندارد ..... 

+ نوشته شده در  یکشنبه چهارم تیر ۱۳۹۶ساعت   توسط شبگرد  | 
سلول انفرادی...
ما را در سایت سلول انفرادی دنبال می کنید

برچسب : همین,نزدیکی, نویسنده : qolumi4a بازدید : 135 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:58