امروز به دستور اوس محمود یک قالب تزریق قدیمی را جلوی مغازه گذاشته و با نفت شستشو میداد .....
سرش پایین و غرق در افکارخود و مشغول کارش بود ....
یک کیسه نایلکس بزرگ و مملو از میوه و سبزی کنار قالب یهو رو زمین گذاشته شد ...
سرشو بلند کرد .... دخترک سیاه چشم درحالیکه نفس نفس میزد داشت چادرش را مرتب میکرد .... هنوز هم دو گیس بافته اش چون یال هایی شبق گون حسی از جسارت و اعتراض را به چشم میکشیدند .... لبخندی به کارن زدو گفت ببخشید ... سنگینه ...دستم از نا رفت .....
کارن بی اختیار گفت سلام .... خسته نباشید ... کمک کنم ... بیارم براتون ؟ ... دختر با عجله کیسه را برداشت و گفت نه نه خیلی ممنون .... راهم دور نیست میبرم .... و بلافاصله براه افتاد....
کارن رفتنش را از پشت سر تماشا میکرد .... کیسه بزرگ با چادر دخترک سر جنگ داشت ... مثل بچه لجوجی که میخواهد دست مادرش را رها کند هی به پروپاو چادر دخترک می پیچید ....
دخترک کشان کشان دورشد .... و کارن با خود میاندیشید ... چادر دخترک چه قرابت وسیعی با دردهای خودش دارد ... با غربت اقلیت بودنش ... بامجسمه مادونا که گوشه ای از تاقچه خانه را به خواسته مادر اشغال کرده اما .... هیچ خیر و سودی ندارد .....